با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستان در مورد زندگی یک دختر به اسم ریما است که به دلایلی مجبور میشه برای اولین بار با خانواده ی پدریش رو به رو بشه و با اون ها زندگی کنه…
و عشق… عشق همیشه سوزان نیست… داغ نیست… آتش نیست… همیشه با غرور معاوضه نمی شود… همیشه در اولین نگاه به وجود نمی آید… همیشه اولین کسی که پا در زندگیمان می گذرد عاشق نیست! در این زندگی عشق و دوست داشتن و غرور در یک سطح هستند شاید غرور پایین تر… شاید دروغ پایین تر… شاید عشوه و ناز و ادا از همه چیز کمتر…!
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
مثل یک درنای زیبا تا افق پرواز کن
نغمه ای دیگر برای فصل سرما ساز کن
زندگی تکرارِ زخمِ کهنه دیروز نیست
بالهای خسته ات را رو به فردا بازکن…
دستم را روی شیشه گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم : میشه نرم؟ من می خوام پیش تو باشم .
بغضش بزرگ بود این را از آب دهانی که پشت سر هم قورت می داد فهمیدم .
_ نه عزیزم، باید بری . نمیشه که تک و تنها تو اون خونه بمونی .
_ چرا نمیشه؟ مگه قراره تا کی اونجا باشی؟ زود بر می گردی.
لبخند کمرنگی زد و گفت : پس تا اون موقع برو شمال بزار خیال من هم راحت باشه.
_ می ترسم مامان خیلی نگرانم .
_ نگران چی؟
_ نمی دونم، همش فکر می کنم اگه بخوان محدودم کنن چی، اگه بگن نمیشه دیگه درس بخونم، اصلا اگه قبولم نکنن باید چیکار کنم؟
_ عزیزم اونا خانواده ی بابات هستن . پدرت بد بود؟ محدودت می کرد؟ می گفت نمی شه درس بخونی؟
_ نه ، ولی…
_ اونا هم این کار رو نمی کنن. فقط به اعتقاداتشون احترام بزار ، بهشون توهین نکن ،بی احترامی نکن . هر چیزی هم راجع به من و بابات گفتن جواب نده . باشه؟
ابروانم بی اختیار گره خورد : مثلا چی بگن؟
_ هر چیزی که بگن مهم نیست تو اون خونه باید حرمت ها رو نگه داری .
_ مامان؟!! یعنی بزارم هر چی دلشون خواست ….
صدای زنی بلند شد : وقت ملاقات تموم شده.
_ برو دیگه ، امشب می ری؟
_ آره ساعت ۸